نفس اهورايي

صالح كارگر رضي
salehkargar@yahoo.com

دعايي كه از نفسي اهورايي به آسمان مي خيزد چيزي جز استجابت برنمي تابد .شايد اين دعاي تو بود كه مستجاب شده بود ليلا . آن لكه خون كه نشست گوشه آسمان ابليس مثل عنكبوت وقتي كه از ترس دست و پاها را در سينه مي فشرد ، خود را جمع كرده بود و چسبيده بود كنج اتاق . زماني كه جهنميان خمري از دوزخ را دست به دست ميكردند ، دستي از پنجره بيرون بود و انتظار ميكشيد . خورشيد مثل يك لكه خون شده بود و زماني كه از هم پاشيد و تمام آسمان را رنگ خون زد ، همه درها گويا به يكباره قفل شد و اسرافيل بود يا عزراييل نمي دانم . يكي انگار در صور دميده بود كه از مهيب آن همه كر شده بودند . شتك زدن خون را نوزادان هم ميان رؤياي كودكانه شان ديدند .پوست نازكشان چروكيد و موهاي تازه رسته شان سفيد شد. لوس ترين دخترها هم از وحشت جيغشان را بلعيده بودند و جلف ترين پسرها هيچ خاطره اي از آخرين لودگي شان نداشتند . دوباره كتابهاي مقدس از قفسه ها بيرون آمدند. هيچكس فرصت نكرد گرد و خاك روي جلد را بگيرد يا از ورق زدن سريع آن به سرفه بيفتد . حشراتي كه بين ورق هاي ترد و شكننده مي لوليدند هيچكس را به خود جلب نكرد . ابليس به زمين و زمان فحش مي داد . دور تا دور اتاق چرخ مي زد . مثل زالويي كه بعد از عمري خون مكيدن ، انداخته باشندش وسط خاكستر داغ تا هرچه مكيده پس بدهد. تمام كودكان رؤياهاي كودكانه شان را به پاي آن كابوس گردن زدند . همه مي دويدند و فرياد مي كشيدند . ابليس مثل بچه ها هر چه مي يافت پرتاب مي كرد و به در و ديوار مشت مي كوبيد و وقتي كه آن لكه خون تمام رنگش را به آسمان بخشيد به نفس نفس افتاده بود. كز كرده بود كنج اتاق و گردي خاكستري رنگ لبهايش را پوشانده بود .قلم مرتعش روي كاغذ مي لرزيد . باده مرگ را جلويش گرفتم. لب پر زد . چهره در هم كشيد .
چه مي خواهي ؟
با انگشت صليبي نقاشي كرد روي صورت .
از خدايت بخواه اگر مي تواند يك ونوس ديگر برايم بتراشد.
يك جرعه نوشيدم و دوباره تعارفش زدم . قلم مي نوشت . مرتعش اما پيوسته .
كه هستي؟ پول مي خواهي ؟خانه ام را؟ زندگي ام را؟ اگر مي خواهي خلاصم كني بسم الله . اسلحه ات كجاست؟
سرم را نزديك بردم . رگ گردنش دل مي زد . جام را چسباندم به لبهايش .
اين هم اسلحه ام . دو لب است . زخمي سهم توست و زخمي سهم من . زخم اول را به خودم زدم . حالا نوبت توست . گرچه مي دانم مثل من تاب نمي آوري . اما به هر حال عادلانه است.
زير لب ورد مي خواند و بر من مي دميد . مي خواند و مي دميد.
به هر چه مي پرستي قسمت مي دهم. به آن زن رحم كن كه امروز يا فردا حامله است . شوهر بايد بالاي سرش باشد.
اگر دو تا ونوس داشته باشيم حتما يكي از آن دو بدل است . ليلاي من بدل نيست ابليس . سعي كن اين را بفهمي.
وردي زير لبهاي خاكستري مدام تكرارمي شد.
گلويش را چسبيدم .
سحرم كن ، جادويم كن ابليس . اگر مي تواني حتما اين كار را بكن . سحرم كن تا دير نشده . اگر مي تواني دوباره فرويم كن لاي آن واژه هاي خط خورده .
مي دانست اگر تمام تورات را خط به خط مي خواند و بر من مي دميد هم توفيري به حالش نداشت. چه به تمام مقدسات قسم مي خورد و چه صليب و ستاره واسطه مي كرد.
از كسي كه از نفس او جان گرفته، انتظاري نيست كه چيزي جز او در چنته اش بيابد. من و ليلا هم بندگان ابليس بوديم و در يك لحظه انگار ، روح را دميد در جسممان . جان گرفتيم وبعد نمي دانم ليلا را ديدم يا نه . تا چشم گشودم لباس عروس را ديدم كه پهن بود كف اتاق . اتاق پر بود از عطر نسترن و فقط اتاق نبود كه بوي گل گرفته بود . توي كوچه ها هم همين عطر پيچيده بود . زنگ در هر خانه اي را كه زدم يا باغچه هايشان گل نداشت و يا اصلا باغچه نداشتند. تا ته كوچه رفتم و زنگ تمام خانه ها را زدم . عطر نسترن نه كم شد و نه زياد . برگشتم خانه و لباس عروس را برداشتم . بوييدم ،بوسيدم . عطر ليلا مي داد . هيچكس گل نكاشته بود .
ونوس به تنگ آمده بود . مثل كولي ها در مي زد . محكم و با تمام دست. در را كه باز كردم خشكم زد . دست به دامن سرخاب و سفيداب شده بود . گفت ديگر هيچكس او را خداي زيبايي نمي خواند. حتي خدايان ديگر هم او را به تمسخر گرفته اند. خودش نگفت ،بعدها از زبان مردم شنيدم كه قبلا ، آن زمان كه ليلا هنوز به چنگال ابليس نيفتاده بود هر روز ونوس از اوج افلاك گز مي كرده و پايين مي آمده تا جيره زيبايي اش را دريافت كند . بعد برود روي ابر ها بنشيند و طنازي كند.
آن تيغ دو لب ، همان جام را مي گويم ، قسمم بود . نه از سر سيري بود و نه از عطش شهرت. تيري بود كه جانم را در پي اش گذاشتم . مي دانستم تير كه رها شود جانم هم در پي اش مي رود . و فرسنگ ها دورتر بر زمين مي افتد ، در جايي كه هيچ كس آن را نمي يابد ، يا شايد زماني افسانه اي بشود براي به خواب رفتن بچه ها . و هيچ مهم نيست مرا آرش كمانگير بخوانند يا نه .
عقربي كه روي گلويم نشسته بود، گويا هوس جدا شدن نداشت . همان الهه زجر كه اسمش مثل لكه ننگ توي شناسنامه ام بود، همان بلاي جديدي كه ابليس به جانم انداخته بود. گاهي با تمام وجود دوست داشتم كودن باشم. از آن هايي كه برايشان خانه اي كه دارد در آتش مي سوزد و زير سفره اي گلبهي رنگ، تفاوت زيادي ندارد و بين زن بزك كرده اي كه شبها خانه را ترك مي كند و دلقكي كه سعي مي كند مردم را بخنداند تفاوت چنداني قائل نمي شوند. سعي مي كردم كودن شوم . نمي شد . هر صبح ، زنم نعشش مي افتاد توي خانه . يك روز صبح كه در را قفل كردم ، به در مشت و لگد مي كوبيد و مثل قربتي ها داد و بيداد مي كرد.چارچوب در را محكم چسبيده بودم .
برو گمشو همان كثافت خانه اي كه بودي، سليطه. ما نه از يك جنسيم و نه از يك سنخ.
يك ربع تمام ، قهقهه زد . مثل مست ها قهقهه مي زد.
اتفاقا ما هم از يك جنسيم و هم از يك سنخ . احمق بيچاره ، ليلاي تو منم. ما براي هم آمده ايم . روح را هم همزمان در ما دميدند. ماه عسلمان را يادت نمي آيد؟ يادت نيست يك دسته نسترن برايم چيده بودي ، باد پاشيدشان توي هوا . گفتم حيف شد . گفتي : راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست. جمعشان كردم .باد دوباره پخششان كرد. اول من خنديدم . بعد توهم خنديدي. و هيچكداممان نمي دانستيم كه داريم به چه چيز مي خنديم .
مي دانستم كسي دارد مرا نگاه مي كند و خندد. به سردر گمي ام مي خندد . به دور خود چرخيدنم ، به جستن و نيافتنم .
حالا نه فقط ليلا يم را ربوده اند كه الهه زجر هم ، ديگر خود را هم مسلك من مي داند. مي خواهد بماند .با زندگي ام هم ارضا نمي شود. مي خواهد بماند تا ذره ذره جانم را بگيرد. جرعه جرعه وجودم را بنوشد.
حالا ديگر همين ديوار ها ، همين ديوارهايي كه پر است از شمايل اهورايي ليلا ، اينها هم ديگر از دست من خسته شده اند . اينقدر دور خودم چرخيده ام كه آنها هم سرگيجه گرفته اند .
آن سيگار فروش پير را كه هميشه بساطش را كنار پياده رو پهن مي كرد ، ديروز دونفر آمدند ، دست بند زدند و بردند . هميشه زل مي زد به پنجره اتاقم . از نگاهش مي خواندم كه فكر مي كند ديوانه ام . نمي دانم جرمش چه بود . از وقتي يادم مي آيد هميشه به حالش حسرت مي خوردم .حتي همين حالا كه دارد آب خنك مي خورد هم دوست دارم جاي او باشم. زندگي او يك الگوريتم ساده دارد . سيگار فروختن ، پول درآوردن ، خرج كردن .
هيچوقت اسمش را فراموش نمي كند تا مجبور شود از ديگران بپرسد . هيچوقت كتيبه نوح را نمي خواند . هيچوقت به زنده بودن خود شك نمي كندو هيچوقت به فكر انتقام گرفتن از خدايش نمي افتد .
خدايمان ابليس ترتيب ملاقاتمان را داد . درست شبيه همان شمايل روي ديوار بود. همان رويايي كه تمام كابوس ها را پس مي زد. صبح ها تصوير مي شد روي كاغذ و مي چسبيد روي ديوار .
خانم ، ببخشيد خانم ، اسم شما … ليلا نيست ؟


شما را به جا نمي آورم.
پس اشتباه نگرفته ام . وجه مشترك ما همين است . من هم خودم را به جا نمي آورم.
آقا ،شما مطمئن هستيد روان پريشي يا چيزي شبيه اين…
شك ندارم ليلا ، من ديوانه ام . اما لطفا اجازه بدهيد اين ديوانه يك جرعه از كتاب مقدس مهمانتان كند . اين جرعه را اين مجنون هر شب سر مي كشد و صبح روز بعد مجنون تر از خواب بر مي خيزد .
سنبل و زعفران و كندر و عود ، كه يكسره در عطري از علاقه و عشق رخ بر رخ آفتاب نشته اند . محبوبه ام دوباره به باغ خويش خواهد آمد و ميوه ماه را مزمزه خواهد كرد.

خدا شفايتان بدهد، من برايتان دعا مي كنم آقا .
دعا كن ليلا جان ، حتما دعا كن . يادم نمي آيد كجا . اما قسم مي خورم يك جا ديدم . شايد سر در يك كليسا يا بر تنه يك درخت . يك جا اين جمله راخواندم :
دعايي كه از نفسي اهورايي به آسمان مي خيزد چيزي جز استجابت بر نمي تابد .
چيزي بود كه آن زن فالگير هم فهميده بود وبه جاي صحبت از دوراهي هاي هميشگي كه يكي انسان را به خوشبختي مي رساند و ديگري به بدبختي ، فقط گفت : ميوه اي كه هوس در آن بسته اي ممنوعه است .
حالا ديگر برايم فرقي نمي كند . چه ابليس بخواهد و چه نخواهد ، چه ميوه ممنوعه باشد و چه نباشد ، تيري كه جانم در پي اش بود ديگر در آستانه رها شدن است . و حتي ديگر برايم مهم نيست كه اسممان داخل كتيبه عشاق جايي باز كند يا جاي ديگري از تاريخ در طويله اي شاهانه يا جايي ديگر. ديگ? تاريخمان به اندازه ?اف? آماس ?رده است.
همه چيز بوي ليلا را مي داد ، عطر نسترن همه جا پيچيده بود . ابليس همانجا كنج اتاق بود. مثل زالويي كه به اندازه كافي وسط خاكستر چرخ زده بود و ديگر منتظر بود تا عزرائيل خطبه جان كندن را برايش بخواند. سرخي آسمان خزيده بود توي اتاق و ديگر نوبت ابليس بود كه باده مرگ را سربكشد . قلم بي وقفه مي نوشت . مرتعش اما پيوسته.
در باز مي شود و سايه زني ،تن مچاله شده مرد را در كنج اتاق در آغوش مي گيرد.
- خسته ام ليلا ، رفتم جهنم و برگشتم.
پنجره باز است . نگاه زن مي چرخد به سمت پنجره و بعد به سمت كاغذ هايي كه مرد در بغل گرفته .
بد شون به من .
ليلا ، تو هيچوقت به من خيانت نمي كني ، مگه نه ؟
بده به من اون مزخرفات رو.
ليلا ، قسم بخور هيچوقت به من خيانت نكني.
ديوار ها پر است از شمايل اهورايي ليلا . زن خم مي شود و كاغذ ها را دو دستي از دستان مرد چنگ…………
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31891< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي